براي تو 74 (من به چه زباني با تو سخن گويم واقعا"؟)
ديروز رفتم دنبالش مهد و خيلي خوب و خوش در اومديم و خواستم برم شهروند خريد و بعد خونه كه يهويي گفت: واي مامان بريم خونه كه دستشوييم داره ميريزه. گفتم: پس شهروند نميريم. در جا شروع كرد گريه بسكه خريد و چرخيدن تو شهروند رو دوست داره. خلاصه كلي حرف زدم و آخرشم قانع نشد و گريه كرد و من هم از در ديگه وارد شدم و گفتم: كه آخ كه چقدر من بيچاره ام كه وقتي با وجود خستگي اينجور مشتاق و خندون ميام دنبالت و بغلت مي كنم و پارك مي برمت و حالا كه مي گم شهروند نريم تو با من اينجوري مي كني . يهو گفت: نه اصلن نريم. گفتم: چي شد تو كه مي خواستي بري و منو ديوونه كردي. با بغض ميگه (الهي هزار بار فداي اون چشما و صداي بغض گرفته اش بشم....
نویسنده :
مامان خورشید
14:56